چراغ قرمز

محسن مهري
morteza13561356@yahoo.co.uk

چراغ قرمز
پسر برگه هايي را كه مقابل سينه اش گرفته بودزمين گذاشت،كت بلند و چروك افتادهاش را توي شكمش جمع كرد و روي برگه ها نشست زبانش از بين لبهاي خيس وكلفتش بيرون آمده بود كفشش رادر آورد وداخلش را نگاه كرد كفش را برگرداند وچندين بارآنرا بين دستهايش تكان داد ودوباره داخلش را نگاه كرد آنرا جلوي پايش گذاشت. برخواست برگه ها را ازروي زمين برداشت پايش را توي كفش برد وپاشنه اش را بالاكشيد انگشتش از جلوي كفش بيرون آمد كمرراست كردبه اطراف نگاهي انداخت ودرامتداد پياده روي خيابان حركت كرد به طرف مردي كه كنار پياده رو زانوهايش را بغل گرفته وجوراب هاي رنگارنگي مقابلش روي زمين چيده بود رفت برگه اي ازبين برگه ها بيرون كشيد دستش را به طرف مرد درازكرد مردنگاهي به كفش هاي پاره ولنگه به لنگه پسركرد سرش را بالاآورد برگه اي را گرفت وكنارجوراب ها روي زمين گذاشت روي برگه تصوير مردي كه دستش را روي پيشاني گذاشته بود وبا دست ديگرش قلمي را گرفته وزير آن نوشته شده بود شهر من ،من به تو مي انديشم ايراني شاد وسالم با … چند لحظه گذشت پسربا صداي مبهم ودورگه اي گفت: پولش چي شد؟ مرد خنده اي كرد وساكت شد پسر فوراً خم شد برگه را برداشت وحركت كرد باد تندي وزيدن گرفت وكاغذ پاره ها وپاكت هاي خالي سيگار را چرخان چرخان درطول پياده رو خيابان به حركت درآورد .پسر برگه ها را روي صورتش گرفت و وارد مغازه شد به طرف مردي كه پشت ميز نشسته بود رفت مقابلش ايستاد برگه اي را بيرون كشيد روي ميز گذاشت. دهانش نيمه باز مانده بود ودندان هاي زرد وفاصله دارش ازبين لبهايش پيدابود مردزيرلب چيزي گفت سيگاررا ازگوشة لبش برداشت دود ش را فوت كرد وبادستش به طرف درمغازه اشاره كرد پسر برگه را برداشت وازمغازه بيرون زد وسط پياده رو ايستاد پسرجواني ازكنارش رد شد برگه را گرفت باصداي بلند گفت :پولش چي ؟ پولشم بده برگشت برگه رارها كرد وبه راهش ادامه داد برگه درهوا چرخيد وروي زمين افتاد باد آنرا روي زمين ناهموار پياده رو به جلومي برد او با عجله دنبالش دويد پايش را روي آن گذاشت خم شد رد پاي خاكي وكثيفش روي تصوير مرد نقش بسته بود آن رابرداشت وبه طرف زني كه بسويش مي آمد گرفت زن چند قدم به پسرمانده خودش را كنار كشيد گامهايش را بلندتر وتندترازقبل برداشت وازپسرگذشت پسرچند لحظه به زن كه دور مي شد وبعد به برگه كه جاي پايش روي آن مانده بود نگاه كرد وسپس راه افتاد سرچهارراه رسيد ايستاد .پيرمردي درحال هل دادن ماشينش از روي چاله بود برگه ها را كنار ديوار پياده رو روي زمين گذاشت به طرفش رفت وشروع به هل دادن كرد ماشين چند بار روي چاله تكان خورد وباز سرجاي اولش برگشت پيره مرد به ماشينش تكيه زد پيشانيش خيس شده بود نفس نفس مي زد دكمة پيراهنش راباز كرد وكنار چرخ ماشين نشست پسرسرش رابالا آورد پشت دستش را روي بيني ولبهايش كشيد چشمان ناموزونش را به چراغ قرمزي كه بالاي سرش بود دوخت .دستهايش را توي جيب كتش برد به طرف پياده رو رفت زيرساية ديوار نشست وبه ديوار تكيه داد به برگه هايي كه باد آنهارا پراكنده كرده بود نگاه كرد دستش را درآورد برگه اي را برداشت وازچند طرف تا زد وآن را به هوا پرتاب كرد برگه توي هوا سر خورد وكمي آن طرف تر افتاد خنده اي گوشة لبش نقش بست دستش را دراز كرد وبرگه اي ديگر برداشت .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30781< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي